فرشته کوچولوفرشته کوچولو، تا این لحظه: 12 سال و 2 ماه و 21 روز سن داره

فرشته کوچولوی زندگی ما

ایلیا و 7 ماهگی

  سلام نازنینم چند روزه که وارد ماه هفتم شدی، حسابی بزرگ شدی و من بزرگ شدنت رو کاملا حس میکنم، نمیدونی چقدر دوست داشتنی شدی. وقتی به حرفامون یا نوازشمون واکنش نشون میدی حسابی دلمونو میبری عزیزدلم زندگیمون قشنگ بود...با اومدنت قشنگترش کردی چند روزه خیلی میرم توی فکر، همش میگم یعنی میتونم مامان خوبی برات باشم یا نه؟ امیدوارم خدا کمکم کنه، خیلی سخته مراقب یه فرشته بودن * بابایی هر روز صبح که میخواد بره سر کار قبلش باهات حرف میزنه، تو هم حسابی براش دلبری میکنی عزیزدلم، بعد از ظهرها هم که برمیگرده بازم همینطور، به محض اینکه صداشو میشنوی شروع میکنی به ورجه وورجه کردن * چند هفته س که صبح که باب...
19 مهر 1390

حرفای مردونه

                                           اولش باورمون نمی شد ولی اینقدر این موضوع تکرار شده که تقریباً مطمئن شدیم که تو کاملاً وجود ما رو حس می کنی و بهمون جواب می دی. نمی تونی تصور کنی که چقدر از فهمیدن این موضوع که تو هم کم کم داری به وجود ما پی می بری خوشحال شدیم. کاش می شد از توهم پرسید که وقتی اولین بار متوجه حضور ما شدی چه حسی داشتی. راستی مامانی بعضی وقتها می گه تو با بابایی بیشتر حرف می زنی. خوب درسته که مادر دوست داشتنی ترین موجود دنیاست، ولی من گفتم بالاخره تو مردی و ما مردها هم احتیاج ...
4 مهر 1390

مسافرت .... دوستای خوبم

سلام عزیز مامان خوبی؟ ببخشید خیلی وقته وبلاگتو آپ نکردم، یه کم تنبل شدم دوشنبه دو هفته پیش دایی اومد دنبالمون که بریم پیش مامان اینا، تقریبا 4 روز اونجا بودیم، خیلیییییییی خوب بود، به خاطر وجود شما خیلی وقت بود که نرفته بودم و حسابی دلتنگ بودم. مامانیم واست کلی خریدای خوشگل کرده بود، تقریبا همه وسایل بهداشتی و لباسات رو گرفته بودن و من حسابی شرمنده شدم. روز 4 شنبه هم بابایی اومد پیشمون و جمعه با هم برگشتیم، هر وقت که فکر میکردم دوباره میخوام از مامان اینا دور شم اشکم راه میفتاد، الان هم که دارم اینا رو مینویسم دوباره کلی دلم واسشون تنگ شده، خیلی خلاصه نوشتم ماجرای مسافرت رو، چون اگه بخوام بیشتر یاد اون چند روز بیفتم دوباره گریه م...
19 شهريور 1390

هفته گذشته

سلام ایلیای مامان، خوبی عزیزدلم؟ میخوام اتفاقای هفته قبل رو برات تعریف کنم *بالاخره طلسم شکست و من رفتم استخر،خیلی راضی بودم... قبلش یه سری نرمش کردیم بعد هم رفتیم توی آب، اونجا هم یه چند تا حرکت ورزشی بهمون دادن که به نظرم مفید بود...  کلا روز خوبی بود، پشیمون شدم که چرا زودتر نرفتم، حالا از این هفته تصمیم دارم مرتب برم. و اما شیرینکاریای شما * اول از همه اینکه حرکاتت خیلیییی واضح شده، حرکتای اعتراضی هم داری  مثلا به محض اینکه من میشینم پای لپ تاپ، چون یه کم خم میشم بهت برمیخوره و شروع میکنی به وول خوردن، منم متوجه میشم که از این وضعیت راضی نیستی و سریع مدل نشستنمو عوض میکنم. * سه روز پیش بابایی برای اولی...
6 شهريور 1390

...

                                                                                 جان عالم به فدای تو علی...   ...
30 مرداد 1390

بدون عنوان

1. ایلیا و آب پرتقال قربونت برم عزیز دلم که اینقدر آب پرتقال دوست داری، چند هفته پیش با بابایی و عمو حامد و زهرا جون بیرون رفته بودیم ، من آب پرتقال خوردم.. یه کم که گذشت دیدم شروع کردی تکون تکون خوردن، برام خیلی جالب بود چون قبلش خیلییییی کم تکون میخوردی........ این گذشت تا اینکه پریشب با بابایی رفتیم بیرون و من دوباره آب پرتقال خوردم، یه کم که گذشت دیدم باز یه تکون اساسی خوردی... قربونت برممممممم من که اینقدر خوش سلیقه ای تو ( برعکس من که همش عاشق لواشک و آلوچه و این چیزام)   2. یه حس خیلی قشنگ روز شنبه رفتم بیمارستان پارس جواب آزمایشتو گرفتم، بعدش بیرون یه خرید داشتم انجامش دادم و برگشتم خونه، تصمیم گرفتم برم پی...
24 مرداد 1390

سلام ایلیا

سلام بابایی ، امروز می خوام در مورد انتخاب اسمت بنویسم. چند ماه پیش مامانی پیشنهاد داد که اگر فرزندمون دختر شد اسمش رو مامان انتخاب کنه و اگه پسر شد من. این قرارداد پابرجا بود تا اینکه معلوم شد شما پسر شدی! بعد از مشخص شدن جنسیت شما مامان به من اختیار تام دادن که از بین اسمهای ایلیا (و دیگر هیچ ) یک اسم برای شما انتخاب کنم. من هم که خوشحالم از اینکه هنوز انتخاب اسم بامنه!   بعد از کلی فکر کردن تصمیم گرفتم اسم ایلیا رو برای شما انتخاب کنم. خوب دیگه تو خونه ما حرف آخر رو من می زنم.   ایلیا: لغت سریانی باشد. نام امیرالمؤمنین علیه السلام است . نام امیرالمؤمنین علی بن ابیطالب علیه السلام است در تورات ...
15 مرداد 1390

یه روز دوست داشتنی...

سلام فسقلی مامان، خوبی عزیزم نمیدونم چرا امروز نوشتنم نمیاد ولی یه مطلبی هست که باید بنویسمش حتما.  امروز سالگرد عقد من و باباییه، پنجمین سالگرد... ولی امسال فرقش با سالهای قبل اینه که سه نفره شدیم... من و بابایی و گل پسرمون خیلی این روز رو دوست دارم، بدون اینکه برنامه ریزی کرده باشیم تاریخش خیلی جالب شد پنج پنج هشتاد و پنج.... یادمه وقتی شناسنامه هامونو از محضر گرفتیم تازه متوجه رند بودن تاریخش شدیم. روزی که من و بابایی با هم عقد کردیم (البته شب بود تقریبا) اول رجب بود و نکته جالبش این بود که پنج شنبه هم بود... این یعنی اینکه من و بابایی توی شب آرزوها با هم عقد کردیم ( اولین شب جمعه ماه رجب رو بهش شب ...
5 مرداد 1390