فرشته کوچولوفرشته کوچولو، تا این لحظه: 12 سال و 3 ماه و 17 روز سن داره

فرشته کوچولوی زندگی ما

دختری یا پسر؟؟؟

سلام فسقلی جونم خوبی؟ امروز وارد هفته 16 شدی و ما هنوز نمیدونیم که شما دختری یا پسر، راستش چندین بار وسوسه شدم که برم سونو ولی طاقت اوردم چون دلم نمیخواد با شک و تردید بهم بگن که جنسیت تو چیه. عزیز دلم اخر هفته دیگه میرم سونو ببینم نتیجه چی میشه.  تازگیا امار کسایی که میگن تو پسری داره بالا میره، یه سری رو برات مینویسم:   دختر : من - زهرا جون(خواهر بابایی) - دایی جون- مریم جون (خانوم دایی) - الهه (دخترخاله بابایی) - ارزو (آرایشگر من)    پسر : مامانی من - مامان بابایی - بابای بابایی - عمو حامد ( که با قطعیت میگه تو پسری) - عمه ثریا ( عمه بابایی) - مامان مریم جون - مهتاب جون (دوست نی نی سایتی) - س...
29 تير 1390

هفته پانزدهم زندگی فسقلی

سلام فسقلی جون، امروز هفته چهاردهمت تموم میشه و وارد هفته پونزدهم میشی   کودک شما چگونه تغییر می کند؟ اكنون طول بدن كودك شما از فرق سر تا پا حدود 10 سانتی متر، و وزن او در حدود 80 گرم است. كودك شما اكنون عملیات دم و بازدم را با مایع آمنیوتیك (به جای هوا) انجام می دهد كه به رشد كیسه های هوا در ریه های او كمك می كند. اكنون اندازه پاهای او بزرگتر از دستهای او شده است، و می تواند همه مفصلها و اعضایش را حركت دهد. این بدان معنی است كه دستهای او بهتر كار می كنند. غده های عرقی به تدریج ظاهر می شوند و با اینكه پلك چشمهای او بسته است، چشمانش می توانند نور را احساس كنند. اگر شما یك نور شدید را به طرف شكم خود بتابانید، احتمالا كو...
21 تير 1390

فسقلی و سونوی nt

سلاااااام فسقلی جونم، خوبی عزیزدلم؟ با یک هفته تاخیر میخوام ماجرای سونوی nt رو بنویسم. شنبه پیش ساعت 4 ما برای شما از بیمارستان پارس نوبت سونو گرفته بودیم . اونروز دایی اینا میخواستن برن ، من باهاشون خداحافظی کردم، دوربین و دفترچه و هر چی که لازم بود رو برداشتم و راه افتادم به سمت بیمارستان. قرار بود من از خونه بیام ، بابایی هم مزخصی بگیره بیاد اونجا تا همدیگرو ببینیم. نزدیکای یه ربع به چهار بود که رسیدم بیمارستان، به بابایی زنگ زدم اونم تقریبا نزدیک بود. .اسه اینکه معطل نشیم من رفتم فرم رو پر کردم ، خانومه هم گفت بشین تا صدات کنم، من که میدونستم به این زودی نوبتم نمیشه رفتم دم در بیمارستان منتظر بابایی شدم ، حدودا 2 ...
20 تير 1390

برای تو...

برام هیچ حسی شبیه تو نیست کنار تو درگیر آرامشم همین از تمام جهان کافیه همین که کنارت نفس میکشم برام هیچ حسی شبیه تو نیست تو پایان هر جستجوی منی تماشای تو عین آرامشه تو زیباترین آرزوی منی ...
16 تير 1390

اولین نوشتۀ بابای فسقلی...

سلام بابایی بالاخره تونستم برات مطلب بنویسم. می خواستم درباره دیدنت توی صفحه سونوگرافی مطلب بنویسم اما نظم نوشته های مامانی به هم می خوره. همینقدر بگم که حرکتی نبود که انجام نداده باشی. از دست و پا زدن و پشتک زدن گرفته تا سکسکه کردن [بقیه رو مامانی می گه] نمی دونی چقدر هیجان انگیزه که ببینی یه فسقلی که تا دوسه هفته پیش یه سانتی متر هم نمی شده الان اینقدر شیطون شده ! باورت می شه بابایی، تو با این قد و قوارت، جمع دو نفره ما رو به یه جمع سه نفره تبدیل کردی ...       ...
14 تير 1390

اولین خرید برای فسقلی

سلام فسقلیییییی، خوبی؟ چند روز پیش با دایی و مریم جون بیرون رفته بودیم، من هوس کردم یه چیزی واسه تو بگیرم، انقدر لباسای خوشگل بووووود ولی نمیشد بگیرم که! چون هنوز نمیدونم فسقلی ما دختره یا پسر.... خلاصه یه چیزی گرفتم که بیشتر دخترونه س و یه چیزی هم که بیشتر پسرونه س. کاش زودتر معلوم شه دختری یا پسر که من انقدر بهم سخت نگذره و راحت بتونم هر چی دوست دارم بخرم.                                            راستی دایی و مریم جون دیروز رفتن....... خیلییییی دلم براشون تنگ شده ...
13 تير 1390

معجزه زندگی ما

سلام فسقلی، همه ماجرا رو تا جایی که یادم بود برات تعریف کردم، یه چیزی رو میخوام برات بگم ولی نمیدونم میتونم منظورمو بهت برسونم یا نه میدونی فسقلی، من و بابایی فکر میکنیم که تو قرار نبود پیش ما بمونی، همه نشونه ها نشون میداد که تو داری میری... آزمایش، سونو، وضعیت جسمی من، همه و همه میگفتن که تو نمیخوای پیش ما بمونی ، ولی یه دفعه ای نمیدونم چی شد که انگار ورق برگشت، همه چی برعکس اون چیزی شد که داشت پیش میرفت..... نتیجه آزمایش و سونو یه چیز دیگه شد، شرایط جسمی من عوض شد و در عین ناباوری تو پیش ما موندی الان وقتی به اون روزا فکر میکنم تازه میفهمم خدا چقدر بهمون لطف داشت، دکتر که بهم گفت تو پیشم نمیمونی دیگه پیش خودم گفتم "من که بار...
6 تير 1390

دیدن قلب فسقلی...

سلام سلام سلااااااااام، خوبی فسقلی؟ اول بگم که واسه یازدهم برات وقت سونوی nt گرفتیم، میخوایم دوباره ببینیمت فرشته کوچولووووو برات تا اونجا گفتم که دکتر واسه 8 روز دیگه سونو نوشت که قلبتو ببینیم، همه این 8 روز رو من توی بیم و امید بودم، یه بار میگفتم هستی و قلب کوچولوت میزنه یه بار به خودم میگفتم  "نه بیخودی به خودت دلخوشی نده"، هزار دفعه هم توی اون 8 روز ای بابایی پرسیدم " یعنی قلبش میزنه؟؟؟" بابایی هم میگفت که همه چی رو بسپار به خدا روز 1 شنبه شد و قرار شد بریم سونو، من همش به بابایی میگفتم تو برو سر کار من خودم میرم، راستش میخواستم تنها باشم که اگه دکتر خبر خوبی برام نداشت بتونم راحت گریه کنم ولی انگار بابایی دستمو خونده...
4 تير 1390