فرشته کوچولوفرشته کوچولو، تا این لحظه: 12 سال و 3 ماه و 20 روز سن داره

فرشته کوچولوی زندگی ما

سونوی فسقلی

1390/3/28 15:34
نویسنده : مامان فسقلی
879 بازدید
اشتراک گذاری

سلااااام فرشته کوچولو. اومدم بقیه ماجرا رو برات تعریف کنم. تا اونجایی برات گفتم که بی بی چک مثبت شد و منم به بابایی گفتم.

تصمیم گرفتم برم دکتر تا برام آزمایشای لازم رو بنویسه. هنوز تصمیم قطعی نگرفته بودم که دکترت کی باشه، واسه همین رفتم به یه مطب که تازگیا نزدیک خونمون افتتاح شده بود. اون مطبه یه خانوم ماما داره و یه متخصص. اونروز که من رفتم خانومی که ماماست بودش. خلاصه کلی باهام صحبت کرد که چی بخورم ،چکار نکنم، برام توضیح داد که ویارم ممکنه انقدر شدید باشه که نتونم چیزی بخورم و حتی ممکنه توی دو سه ماه اول کاهش وزن هم داشته باشم. بعدشم یه سونو و یه سری ازمایش برام نوشت که قرار شد من نتیجه ش رو بیارم و نشونش بدم.

منم فردا صبح پاشدم اول رفتم آزمایش خون دادم و بعد رفتم سونو، خانوم دکتری که سونو میکرد یه کم ( خیلی بیشتر از یه کم) انرژِی منفی بود. جونم برات بگه من یه یک ساعتی هی آب میخوردم و هی راه میرفتم دیگه گریم گرفته بود، تا اینکه آماده شدم واسه سونو، بعد از اینکه کارش تموم شد ازش پرسیدم خانوم دکتر ساک حاملگی رو دیدید؟ خیلی ریلکس گفت شما حامله نیستی!!!!! منو میگی انگار یه پارچ آب سرد خالی کردن رو سرم، سریع برگشتم آزمایشگاه و به خانومه گفتم یه آزمایش بتا میخوام بدم ولی جوابشو اورژانسی میخوام. اونم گفت ساعت 2 بیا جواب آزمایشتو بگیر. من با کلی استرس ساعت 2 رفتم و دیدم که عدد بتا هفتاد و هفته... و این یعنی که من باردارم. کلی گیج شده بودم ولی مجبور بودم تا بعد از ظهر صبر کنم تا بتونم برم دکتر رو ببینم.

بعداز ظهر رفتم پیش دکتر و جواب سونو رو با جواب آزمایش بهش نشون دادم و همه چی رو براش تعریف کردم. اونم گفتش که طبیعیه که جنین توی این سن توی سونو دیده نشه ولی اگه شما باردار بودی باید ضخامت آندومترت بیشتر از این چیزی میبود که توی سونو نوشته ، گفتم یعنی چی؟ گفت به احتمال خیلی زیاد  اینم سقط میشه، و بعدش باید بیای که پیگیری کنیم که چرا بدنت انقدر زود واکنش نشون میده و بچه رو نگه نمیداره.... گفت باید چند روز دیگه یه تست بتا بدی تا ببینیم بتات داره بالا میره یا پایین میاد، اگه بالا بره امیدی هست .... دیگه نمیشنیدم چی میگه ، فکر میکردم داره بهم امید الکی میده، از مطب اومدم بیرون و با هر بدبختی بود خودمو کنترل کردم توی خیابون که گریه نکنم تا رسیدم خونه و بغضم ترکید....

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (3)

مامان ابوالفضل
28 خرداد 90 16:13
فسقلی جون لینکت می کنم



مرسییییییی مامان ابوالفضل
زهراگلی
28 خرداد 90 18:34
عزیز دلم چقدر سخت بوده اون لحظات.


اره خیلی سخت بود ولی خدا رو شکر که به خیر گذشت
مامان نگين
28 تیر 90 13:21
عزيزززززززم. چقد سختي كشيدي

اره نگین خیلی سخت بود ولی خدا رو شکر که اخرش خوب شد