ادامه ماجرای فسقلی...
سلام فسقلی جونم، قبل از اینکه ادامه ماجرا رو برات بگم خواستم بگم که امروز نوبت دکتر داریم، باید ببرم به دکتر جدید نشونت بدم، ممکنه بخواد سونو کنه، اگه سونو کرد تکون بخوریااااااامیخوام قشنگ ببینمت، اگرم مث نی نی گولوی خاله نگین بای بای کردی که دیگه بهتر.... بووووس
خب ، حالا برگردیم به ادامه ماجرا
هیچی دیگه من که رسیدم خونه کلییییی گریه کردم ولی بعدش آرومتر شدم. میدونی فسقلی خدا یه چیزایی توی زندگیم بهم داده که اگه تا آخر عمرم هم شکرش کنم بازم کمه، یکی از اونا باباییته، به خودشم گفتم، به خاطر بودن باباییت، هیچوقت نمیتونم به خاطر نداشتن چیزی به خدا گله کنم، چون فکر میکنم خدا خیلییییی بیشتر از حدم بهم لطف داشته ( ماجرا یه کم پیچیده شد، عیب نداره، بزرگتر که شدی کامل برات توضیح میدم)، یه کم که جالم بهتر شد، شروع کردم با خدا حرف زدن و ازش خواستم هر چی که صلاحمه برام پیش بیاره حتی اگه صلاحم این باشه که هیچوقت مامان نشم ، بعدش دیگه خیلیییییی آروم شدم. صورتمو شستم و منتظر شدم تا بابایی بیاد. بابایی هم که هر وقت میاد خونه با خودش یه عاااالمه آرامش میاره، وقتی اومد یه کم با هم حرف زدیم و بازم دوتایی از خدا خواستیم که هر چی خیره برامون پیش بیاره، راستی یادم رفت بگم ما از ماه قبل هتل و بلیط رزرو کرده بودیم که بریم مشهد، دو روز بعد از این ما جراها بود که باید میرفتیم. من صبح اون روزی که قرار بود بریم مشهد رفتم ازمایش بتا دادم و بابایی بعد از ظهر رفت جوابش رو گرفت، بتای قبل 77 بود و این یک 352. هر دومون ته دلمون خوشحال بودیم ولی نمیخواستیم الکی امیدوار شیم، از طرفی هم من همه علائمی رو که نشون میداد تو داری میری رو داشتم، واسه همین با درصد بالایی احتمال میدادم که نمیخوای بمونی، خب فرشته کوچولو تا اینجا رو داشته باش تا بعدا بیام بقیشو بگم...