فرشته کوچولوفرشته کوچولو، تا این لحظه: 12 سال و 3 ماه و 20 روز سن داره

فرشته کوچولوی زندگی ما

ادامه ماجرای فسقلی...

1390/3/29 11:16
نویسنده : مامان فسقلی
439 بازدید
اشتراک گذاری

سلام فسقلی جونم، قبل از اینکه ادامه ماجرا رو برات بگم خواستم بگم که امروز نوبت دکتر داریم، باید ببرم به دکتر جدید نشونت بدم، ممکنه بخواد سونو کنه، اگه سونو کرد تکون بخوریاااااااniniweblog.comمیخوام قشنگ ببینمت، اگرم مث نی نی گولوی خاله نگین بای بای کردی که دیگه بهترniniweblog.com.... بووووس

niniweblog.com

خب ، حالا برگردیم به ادامه ماجرا

هیچی دیگه من که رسیدم خونه کلییییی گریه کردم ولی بعدش آرومتر شدم. میدونی فسقلی خدا یه چیزایی توی زندگیم بهم داده که اگه تا آخر عمرم هم شکرش کنم بازم کمه، یکی از اونا باباییته، به خودشم گفتم، به خاطر بودن باباییت،  هیچوقت نمیتونم به خاطر نداشتن چیزی به خدا گله کنم، چون فکر میکنم خدا خیلییییی بیشتر از حدم بهم لطف داشته ( ماجرا یه کم پیچیده شد، عیب نداره، بزرگتر که شدی کامل برات توضیح میدم)، یه کم که جالم بهتر شد،  شروع کردم با خدا حرف زدن و ازش خواستم هر چی که صلاحمه برام پیش بیاره حتی اگه صلاحم این باشه که هیچوقت مامان نشم ، بعدش دیگه خیلیییییی آروم شدم. صورتمو شستم و منتظر شدم تا بابایی بیاد. بابایی هم که هر وقت میاد خونه با خودش یه عاااالمه آرامش میاره، وقتی اومد یه کم با هم حرف زدیم و بازم دوتایی از خدا خواستیم که هر چی خیره برامون پیش بیاره، راستی یادم رفت بگم ما از ماه قبل هتل و بلیط رزرو کرده بودیم که بریم مشهد، دو روز بعد از این ما جراها بود که باید میرفتیم. من صبح اون روزی که قرار بود بریم مشهد رفتم ازمایش بتا دادم و بابایی بعد از ظهر رفت جوابش رو گرفت، بتای قبل 77 بود و این یک 352. هر دومون ته دلمون خوشحال بودیم ولی نمیخواستیم الکی امیدوار شیم، از طرفی هم من همه علائمی رو که نشون میداد تو داری میری رو داشتم، واسه همین با درصد بالایی احتمال میدادم که نمیخوای بمونی، خب فرشته کوچولو تا اینجا رو داشته باش تا بعدا بیام بقیشو بگم...

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (4)

نرگس
29 خرداد 90 11:48
چه دلهره آور
اما خداروشکر آخرش خوب تموم شد
امیدوارم زودتر این دوران شیرین تموم بشه و نی نی جیگر بدنیا بیاد و همه رو خوشحال کنه




قربونت برم نرگسیییییییی جون
......
خاله نرگس، خاله سمی گفته اگه به شما برم کنترل کردنم سخت میشه!!! راست گفته؟؟؟
somi
30 خرداد 90 1:29
خیلی صادقانه و قشنگ مینویسی
زودتر بقیه داستانو بگو، هیجان انگیز شده


سلااااام
مرسی سمی جونم نظر لطفته
چشم مینویسم عزیییزم

نرگس
30 خرداد 90 19:36


خاله نرگس فکر کنم خاله سمی به خاطر این خنده های خوشگلتون اون حرف رو زده بود
بووووس






مامان نگين
28 تیر 90 13:25
چه خوب كه يه شريك آروم و صبور داري.

اره واقعا نعمت خیلی بزرگیه