ورود فسقلی
سلام فسقلی مامان. از امروز میخوام شروع کنم خاطراتتو بنویسم. دیروز بابایی خونه بود من نتونستم بیام چیزی بنویسم.
ما امسال حدودای هشتم اردیبهشت اسباب کشی داشتیم ، دو روز بعد از اینکه وسایلمونو اوردیم خونه جدید من بیرون که رفته بودم همینطوری به سرم زد یه بی بی چک بگیرم با اینکه هنوز زود بود بی بی چک نشون بده که تو توی دلم هستی یا نه، ولی خب طبق معمول که واسه همه کاری عجله دارم خواستم ببینم اومدی یا نه، خلاصه تست کردم و دیدم بلهههههههه مثبت شد، خودم یه خرده شک کردم سریع رفتم داروخونه و یه دونه دیگه گرفتم دیدم اونم مثبت شد ، دیگه نمیدونی چه حالی داشتم ، داشتم ذوقزده میشدم . با اینکه همیشه عاشق سورپرایز کردنم ولی نتونستم خودمو کنترل کنم. به بابایی زنگ زدم و حالشو پرسیدم (تصمیم نداشتم تا شب بهش بگم) ، بعد بهش گفتم "بابایی" کارات خوب پیش میره؟ اونم سریع پرسید " این چی بود گفتی؟ خبری شده؟" منم طاقت نیوردم و بهش گفتم که بی بی چکم مثبت شده، بابایی هم دور و برش شلوغ بود و نمیتونست ابراز احساسات کنه ( دلم سوخت براش). شب که اومد خونه دیدم که برات یه کیک تولد گرفته. قربونت برم فسقلی من اونموقع 9- ماهت بود
این بار که فهمیدم تو اومدی تصمیم گرفتم تا وقتی دکتر نرفتم و مطمئن نشدم از همه چی به کسی نگم ( اخه پارسال به محض اینکه بی بی چکم مثبت شد به همه خبر دادم ولی فرداش که دکتر رفتم بهم گفت نی نیت سقط میشه، خیلی اذیت شدم ، ناراحتی خودم بماند چقدر ناراحت بقیه شدم، یاد خوشحالیشون که میفتادم دلم آتیش میگرفت، اینو نوشتم که در جریان باشی!!! دیگه هم نمیخوام مطلب ناراحت کننده توی وبلاگت بنویسم).
حالا فعلا تا اینجا رو داشته باش تا بعدا بیام بقیشو برات بنویسم.