ایلیا..
سلام پسرکم...
ببخشید اگه اینقدر دیر دارم وبلاگتو آپ میکنم... خیلی تنبل شدم
حالا بریم سراغ اتفاقات این چند وقت اخیر
* ایلیا = آقای سکسکه
اسمت رو گذاشتم آقای سکسکه!!! پرده دیافراگم نینیا از هفته 11 تشکیل میشه، هفته دوازدهم که ما رفتیم واسه سونوی nt ، شما داشتی سکسکه میکردی! یعنی از همون اول از عضو جدیدی که خدا بهت داده بود استفاده کردی... بعد از اون هم چون کوچولو موچولو بودی من متوجه سکسکه هات نمیشدم ولی از زمانی که دیگه حرکاتت محسوس شده روزی نیستش که سکسکه نکنی پسرک فسقلی من...
*ایلیا = ساعت کوکی
صبح که ساعت زنگ میزنه واسه نماز ، بعضی وقتا من تنبلی میکنم که پا شم ولی شما مثل یه ساعت کوکی وظیفه شناس! اینقدر بپر بپر میکنی تو دل من که شرمنده میشم و نمیتونم خودمو به خواب بزنم... مرسی کوچولوی دوست داشتنی
* ایلیا و سونوگرافی
چند هفته پیش رفتیم سونوگرافی، قربونت برم از بس بزرگ شده بودی (ماشاالله) که دیگه سونوت مثل قبل واضح نبود، خدا رو شکر همه چی خوب بود، سی دی سونوت رو هم گرفتیم، صورت نازت کاملا مشخص بود و یه نکته ای که خیلی جالب بود این بود که واسه چند ثانیه چشماتو باز کردی و بعد مثل یه ادم خوابالو که بزور بیدارش کردن چشماتو بستی (البته این مطلب رو بابایی توی پست قبلیش نوشته بود)
دیگه لازم نیست بگم که چند بار تا حالا نیگاه کردیم فیلمتو!
نگرانی واسه ایلیا
چند روز پیش نمیدونم چرا یه کم تنبل شده بودی، تکونات کم شده بود، نه که حرکت نکنیا، ولی به نسبت قبل شیطنتات کمتر شده بود، نمیدونم چرا اینقدر نگران شده بودم نکنه بند ناف دورت پیچیده شده باشه، روز پنجشنبه که با بابایی میخواستیم بریم کلاسای صارم، قرار شد بعد از کلاس من یه سونو کنم که خیالم راحت شه.... جونم برات بگه از لحظه ای که ما پامون به بیمارستان رسید شما شروع کردی به حرکات ژانگولری!!!! یعنی توی کلاس من همه حواسم به تو بود هی میپریدی، موج مکزیکی میزدی... خلاصه گفتم اگه برم سونو دکتره یه چیزی بهم میگه....خدا رو شکر که بازم مثل همیشه خیالمونو راحت کردی، از اونروز تا حالا هم اینقدررررررر تکونات زیاده که من یه سر سوزن افکار منفی سراغم نمیاد... همیشه همینطوری اکتیو باش گل پسرم
* مهمونای عزیزمون
قراره واسه تعطیلیا مامانی جون، دایی جون و مریم جون بیان پیشمون، خیلیییییییی خوشحالم، خیلی دلم براشون تنگ شده، از وقتی شما تشریف اوردید من دیگه نمیتونم زیاد برم که ببینمشون ولی حالا دارن میان که بهمون سر بزنن
راستی یه روزه که وارد نه ماهگی شدی... دیگه چیزی نمونده که روی ماهت رو ببینیم... بابایی حسابی بی قرار شده واسه دیدنت... من سعی میکنم روزا رو نشمارم، چون اونموقع خیلی دیر میگذره
روز پنج شنبه هم با بابایی رفتیم یه سری خرید کردیم که در اولین فرصت عکسشون رو میذارم ، کمدت رو هم دیشب اوردن........ بیا دیگه.... همه منتظرتیم