آخرین روزای با هم بودن...
سلام ایلیای من
این روزا آخرین روزاییه که مهمون منی
دچار یه حس دوگانه شدم، از یه طرف دلم میخواد زودتر این روزا بگذره و بتونم ببینمت ... بغلت کنم ... بهت شیر بدم، از یه طرف دیگه دلم نمیخواد این روزا تموم شه.
دلم تنگ میشه واسه همه لحظه هایی که با همیم
دلم تنگ میشه واسه وقتایی که با هم حرف میزنیم، البته هر کدوم به روش خودمون، من باهات حرف میزنم و نوازشت میکنم، تو هم با تکون خوردنا و جمع شدنات جوابمو میدی
دلم واسه شبا تنگ میشه... شبایی که توی خواب و بیداری دستمو روی شکمم میذارم و تو...بدون استثنا زیر دستم بالا و پایین میپری، انگار میخوای بهم بگی " من خوبم، راحت بخواب" ، منم با یه لبخند و کلی آرامش دوباره میخوابم
حتی دلم واسه سکسکه کردنات هم تنگ میشه، مخوصا الان که بزرگتر هم شدی و با سکسکه هات کلی دلم بالا و پایین میپره
همه روزای بارداریمو دوست داشتم... واقعا این 9 ماه رو عاشقانه گذروندم، دلم میگیره وقتی فکر میکنم این روزای قشنگ داره تموم میشه هر چند میدونم روزای خیلی زیباتری در انتظارمه
شاید هیچوقت نتونی احساسمو درک کنی ، چون هیچوقت مادر نمیشی ولی مطمئنم یه روز که بخوای "بابا" بشی همه این حرفا رو از همسرت خواهی شنید....