روزای آخر
سلام کوچولو
دیگه نمیخوای بیای؟ یعنی اینقدر جات راحته؟؟؟
یکشنبه که دکتر بودیم گفت بعید میدونم زودتر از دو هفته دیگه نی نی به دنیا بیاد
حالا فکر کن من همیشه خودم همه کارام دقیقه نوده، دکتر هم که این حزفو زد دیگه بیخیالتر شدم، یه سری کارا هست که هنوز انجام ندادم، رااااااستی الان که داشتم اینو مینوشتم به ذهنم اومد که خودتم شبیه مایی ها!!!! میخوای تا دقیقه نود همونجا بمونی
این روزای آخر همه نگران تنها موندن منن، ولی خودم از همه خونسردترم، نمیدونم چرا یه سر سوزن هم نگران نیستم
مادرجون (مامان بزرگ من) هر روز زنگ میزنه ، بنده خدا همش نگرانه، میگه کی نی نی بدنیا میاد منم هر بار توضیح میدم که مشخص نیست بستگی داره کی خودش دلش بخواد بیاد.... الهی قربونش برم همش میگه ایندفعه که رفتی دکتر ازش بپرس کی وقتشه که مامانت مرخصی بگیره بیاد و باز من میگم وقتش دقیق مشخص نیست منم نمیخوام مامان خیلی زود بیاد که مرخصیش تموم شه و مادر جون فرداش که باز زنگ میزنه همه این دیالوگا تکرار میشه (مادرا انگار نگران بودن توی ذاتشونه)
میدونی پسرکم از بس این چند ماه خدا رو شکر همه چی خوب پیش رفته من یه کم بدعادت شدم ته دلم مطمئنم تو بی موقع نمیای، شایدم این خوش بینی ذاتیم نمیذاره نگران باشم، به هر حال... حالا که مشکلی نیست چرا بیخودی نگرانی واسه خودمون درست کنیم....نه؟