فرشته کوچولوفرشته کوچولو، تا این لحظه: 12 سال و 3 ماه و 18 روز سن داره

فرشته کوچولوی زندگی ما

خاطره زایمان -2

1390/11/23 11:30
نویسنده : مامان فسقلی
1,502 بازدید
اشتراک گذاری

سلام

ببخشید غیبتم خیلی طولانی شد

روز سه شنبه صبح بیدار شدم یه دوش گرفتم، نمازمو خوندم و آماده شدم واسه رفتن، با مامانم و همسرم و پدر همسر راهی بیمارستان شدیم، یه نیم ساعتی طول کشید تا کارای پذیرش رو انجام دادیم بعد از مامانم و پدر همسرم خداحافظی کردم و با مهدی (همسر) وارد بخش شدیم. اونجا دم به دقیقه یه دکتر با یه پرونده میومد و یه سری سوال ازم میکرد و یه سری چیزا رو چک میکرد و میرفت، اونروز صد دفعه من گفتم که به پنی سیلین حساسیت دارم! خلاصه این کارا هم انجام شد و من کم کم آماده شدم واسه اتاق عمل، روحیه م خیلی عالی بود، نزدیک در اتاق عمل خانومی هم که از طرف موسسه رویان اومده بود رو دیدم و یه کم با هم حرف زدیم و بعدش وارد اتاق عمل شدم، یه سری کارای اولیه رو واسم انجام دادن، بعد دکتر بیهوشی اومد ، قبلا واسه مشاوره پیشش رفته بودم و برام همه چی رو توضیح داده بود، قرار بود اسپاینال شم، درد زیادی نداشت بعد از چند دقیقه پاهام گرم شد و کم کم بیحس... چند دقیقه که گذشت خانوم دکتر اومد یه کم خوش و بش کرد، ازم پرسید خوبی؟ گفتم عاااالی... خانوم دکتر کارش رو شروع کرد، به یه پرستاره که بالا سرم بود گفتم نکنه تا هنوز کاملا بیحس نشدم شروع کنن، گفت نه خیالت راحت باشهلبخند

یه مدت که گذشت یه کم شکمم رو فشار دادن و فهمیدم که پسرک داره میاد، اولین چیزی که از دکتر شنیدم این بود که وااااااااای چقدر مو داره، چقدر خوشگله، بعدش دیدم که یه موجود کوچولو رو که یه سر پرمو داشت از بالای سرم رد کردن، مهدی رو هم صدا کردن که هم بیاد ایلیا رو ببینه و هم بندنافش رو قیچی کنه، اینکارا که انجام شد ایلیا رو اوردن پیشم اصلا نمیتونم حسم رو بگم یعنی اصلا قابل توصیف نیست، پرستاره صورت ایلیا رو به صورتم چسبونده بود، خودم متوجه نشدم ولی مهدی میگه وقتی اینکارو کردن ایلیا دیگه گریه نمیکرده

خلاصه کارم توی اتاق عمل تموم شد و منتقلم کردن ریکاوری، چقدر خسته کننده بود اصلا نمیدونم چرا باید اونجا میموندم! هی میگفتم منو ببرید بخش، حوصله م سر رفته ولی کو گوش شنوا!!! حدود دو ساعت اونجا بودم تا بالاخره قرار شد برم بخش، دیگه نزدیکای ساعت ملاقات بود، بهم گفتن وقتی رفتی توی اتاق زنگ یزن بخش نوزادان که بچه ت رو بیارن، وقتی از ریکاوری رفتم بیرون مهدی و خواهرش رو دیدم که منتظرم بودن، مهدی پرسید خوبی؟ گفتم اره خیلی، گفتم دیدی چقدر ماه بود ایلیا ، به زهرا هم گفتم نمیدونی چقدر خوشرنگ بود

وارد اتاق که شدم ساعت ملاقات شروع شده بود، داداشم و خانومش و خونواده مهدی اومده بودن، دوستای گلمم تماس گرفته بودن که دارن میان، زنگ زدیم بخش نوزادان که ایلیا رو بیارن، صدای هر بچه ای که میومد فکر میکردیم ایلیاس، نیم ساعت دیگه گذشت دیدیم خبری نشد برادرم دوباره زنگ زد که چرا نمیارید نوزاد رو؟ اونام گفتن الان میاریمش، بعد از چند دقیقه یه پرستاره اومد گفت نوزادتون یه کم که بهتر شه میاریمش، گفتم مگه چشه؟ گفت هیچی حالش خوبه، گفتم چشه که میگید بهتر شه؟؟؟ گفت یه مشکل کوچیک داره ، نتونستم خودمو کنترل کنم زدیم زیر گریه، همه میخواستن دلداریم بدن ولی کی از دل من خبر داشت؟ همه نگران بودن ولی به من میگفتن هیچی نیست نگران نباش، یه لحظه متوجه شدم مهدی نیستش، حدس زدم که رفته حال ایلیا رو بپرسه، بعد حدود نیم ساعت اومد گفت که ایلیا رو دیدم حالش خوب بوده ولی نیاز به اکسیژن داره باید NICU بمونه ، یه فیلم هم از ایلیا گرفته بود که نشونم داد و من با گریه نگاه میکردم...

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (5)

زهراگلی
23 بهمن 90 18:59
واااااااااای که چقدر شیرینی با چقدر سختی توأم شده تو تولد یه نوزاد. الهی که ایلیای نازم خوب خوب باشه همیشه


ممنونم زهرا جون
مامان نگین
24 بهمن 90 13:21
سلام مامانی ایلیا. خوشحالم که اومدی و بازم از نی نی برامون گفتی. خوش به حالت که موقع تولد دیدیش. من که ندیدم پسرمو. آخی ایشااله دیگه از این لحظات دردآور نداشته باشی


مرسی، منم ممنونم که این مدت به وبلاگمون سر میزدی و برامون دعا میکردی
مامانی
26 بهمن 90 10:52
موفق باشی خیلی نازه


مرسی عزیزم
نرگس
26 بهمن 90 16:05
ایشاا... که همیشه ایلیا جونم همراه پدرومادر خوبش صحیح و سالم باشه


مرسیییییییییی نرگسی جونم
امی تیس
5 تیر 91 18:37
الهی با تک تک جمله هات خودم رو اونجا تصور کردم دختر من هم قصد اومدن نداشت ولی با امپول فشار و زایمان بدون درد طبیعی به دنیا اومد بعد یه سوال چرا سونو گقته بودسزارین؟