معجزه زندگی ما
سلام فسقلی، همه ماجرا رو تا جایی که یادم بود برات تعریف کردم، یه چیزی رو میخوام برات بگم ولی نمیدونم میتونم منظورمو بهت برسونم یا نه
میدونی فسقلی، من و بابایی فکر میکنیم که تو قرار نبود پیش ما بمونی، همه نشونه ها نشون میداد که تو داری میری... آزمایش، سونو، وضعیت جسمی من، همه و همه میگفتن که تو نمیخوای پیش ما بمونی ، ولی یه دفعه ای نمیدونم چی شد که انگار ورق برگشت، همه چی برعکس اون چیزی شد که داشت پیش میرفت..... نتیجه آزمایش و سونو یه چیز دیگه شد، شرایط جسمی من عوض شد و در عین ناباوری تو پیش ما موندی
الان وقتی به اون روزا فکر میکنم تازه میفهمم خدا چقدر بهمون لطف داشت، دکتر که بهم گفت تو پیشم نمیمونی دیگه پیش خودم گفتم "من که باردار نیستم که نیاز به استراحت داشته باشم" واسه همین شروع کردم به جابجا کردن وسایل خونه ( بهت گفتم که تاره اسباب کشی کرده بودیم)، کلی وسیله جابجا کردم که ممکن بود واسه یه آدم باردار هزار تا مشکل بوجود بیاره، سعی میکردم با کارای خونه خودمو سرگرم کنم که کمتر به این مساله فکر کنم واسه همین خیلییییییی خسته میشدم. یه میز هم سفارش داده بودیم که وقتی اوردنش شیشه میز رو بادشون رفته بود بیارن، واسه میز عمو حامد به زحمت افتاد و اوردش بالا ولی شیشه میز رو وقتی اوردن که من تنها بودم و مجبور شدم چند متری جابجاش کنم، شیشه خیلییییییی سنگین بود، شب که بابایی اومد بهش گفتم " اگه باردار بودم حتما نی نی سقط میشد با اون فشاری که به من اومد" ولی باز کوچکترین مشکلی واسه تو پیش نیومد و با وجود این فشارها من بعدا مجبور نشدم حتی یک دقیقه استراحت مطلق کنم.
من یه حس خاصی دارم در مورد این مساله( موندن تو) ... یه حسه بین من با خدا، یعنی یه اتفاق روحی واسه من افتاد که فکر میکنم تو پاداش اون بودی
و بابایی هم میگه موندن تو هدیه ای بود که امام رضا به ما داد
حالا مهم اینه که تو هستی....... معجزه زندگی ما ..... و ما عاشقانه دوستت داریم .