ادامه ماجرای فسقلی...
سلام فسقلی جونم، قبل از اینکه ادامه ماجرا رو برات بگم خواستم بگم که امروز نوبت دکتر داریم، باید ببرم به دکتر جدید نشونت بدم، ممکنه بخواد سونو کنه، اگه سونو کرد تکون بخوریااااااا میخوام قشنگ ببینمت، اگرم مث نی نی گولوی خاله نگین بای بای کردی که دیگه بهتر .... بووووس خب ، حالا برگردیم به ادامه ماجرا هیچی دیگه من که رسیدم خونه کلییییی گریه کردم ولی بعدش آرومتر شدم. میدونی فسقلی خدا یه چیزایی توی زندگیم بهم داده که اگه تا آخر عمرم هم شکرش کنم بازم کمه، یکی از اونا باباییته، به خودشم گفتم، به خاطر بودن باباییت، هیچوقت نمیتونم به خاطر نداشتن چیزی به خدا گله کنم، چون فکر میکنم خدا خیلییییی بیشتر از حدم بهم لطف داش...
نویسنده :
مامان فسقلی
11:16