فرشته کوچولوفرشته کوچولو، تا این لحظه: 12 سال و 3 ماه و 27 روز سن داره

فرشته کوچولوی زندگی ما

برای تو...

در ستاره باران میلادت میان احساس من تا حضور تو حبابی است از جنس هیچ از دستان من  تا لمس نگاه تو آسمانی است به بلندای عشق جشن میلادت را به پرواز می روم در این خانگی ترین آسمان بی انتها آسمانی که نه برای "من" نه برای "تو" که تنها برای "ما" آبیست **************************** با یه دنیا عشق.... تولدت مبارک ...
8 آبان 1390

ایلیا و هنرهای جدید!!!

سلام عزیز دلم، گل پسرم، ببخشید که دیر به دیر وبلاگتو آپ میکنم ، سرم حسابی با کارات گرمه نمیدونی چقدر هنرمند شدی که  چند تا کار جدید انجام میدی اولیش اینه که کلا به موسیقی حساس شدی... به محض اینکه صدای آهنگ میاد شروع میکنی به تکون تکون خوردن و نکته جالبترش اینه که یه آهنگی رو بیشتر از همه دوست داری آهنگ "پروانه"، واکنشت نسبت به این آهنگ کاملا متفاوته، چنان تکونایی میخوری که بعضی وقتا میترسم بزنی کیسه آبتو پاره کنی!!! سه روزم هست که یه کار جدید یاد گرفتی... من که به پهلو میخوابم پاتو فشار میدی به اون قسمتی از پهلوم که روی زمینه، بعد انگار که داری بپر بپر میکنی اینور شکمم قلمبه قلمبه میشه... مث یه بادکنک...
4 آبان 1390

یه سال گذشت...

یه سال گذشت یه ساله که فقط توی خواب میتونم ببینمت یه ساله که فقط توی فکرم میتونم باهات حرف بزنم خیلیییییی دلم برات تنگ شده، هنوزم باورم نمیشه که تونستم تحمل کنم این روزا رو هنوزم صدات تو گوشمه... " یعنی من یه روز نوه مو میبینم؟"  .... " یعنی من میتونم یه روز نوه مو بغل کنم؟" کاش بوی این روزا رو میدیدی... ایلیای من روز به روز داره بزرگتر میشه، همیشه میگم کاش خدا چند سال از عمر منو به تو میداد تا واسه یه بارم که شده بچه منو میدیدی نمیدونم شایدم ببینی.... اون روزی که خبر باردار شدنم به حمید آقا رسیده بود گفته بودن که من خبر داشتم... ظاهرا توی خواب بهشون گفته بودی من دارم بچه دار میشم و منو بهشون سپرده ...
25 مهر 1390

ایلیا و 7 ماهگی

  سلام نازنینم چند روزه که وارد ماه هفتم شدی، حسابی بزرگ شدی و من بزرگ شدنت رو کاملا حس میکنم، نمیدونی چقدر دوست داشتنی شدی. وقتی به حرفامون یا نوازشمون واکنش نشون میدی حسابی دلمونو میبری عزیزدلم زندگیمون قشنگ بود...با اومدنت قشنگترش کردی چند روزه خیلی میرم توی فکر، همش میگم یعنی میتونم مامان خوبی برات باشم یا نه؟ امیدوارم خدا کمکم کنه، خیلی سخته مراقب یه فرشته بودن * بابایی هر روز صبح که میخواد بره سر کار قبلش باهات حرف میزنه، تو هم حسابی براش دلبری میکنی عزیزدلم، بعد از ظهرها هم که برمیگرده بازم همینطور، به محض اینکه صداشو میشنوی شروع میکنی به ورجه وورجه کردن * چند هفته س که صبح که باب...
19 مهر 1390

مسافرت .... دوستای خوبم

سلام عزیز مامان خوبی؟ ببخشید خیلی وقته وبلاگتو آپ نکردم، یه کم تنبل شدم دوشنبه دو هفته پیش دایی اومد دنبالمون که بریم پیش مامان اینا، تقریبا 4 روز اونجا بودیم، خیلیییییییی خوب بود، به خاطر وجود شما خیلی وقت بود که نرفته بودم و حسابی دلتنگ بودم. مامانیم واست کلی خریدای خوشگل کرده بود، تقریبا همه وسایل بهداشتی و لباسات رو گرفته بودن و من حسابی شرمنده شدم. روز 4 شنبه هم بابایی اومد پیشمون و جمعه با هم برگشتیم، هر وقت که فکر میکردم دوباره میخوام از مامان اینا دور شم اشکم راه میفتاد، الان هم که دارم اینا رو مینویسم دوباره کلی دلم واسشون تنگ شده، خیلی خلاصه نوشتم ماجرای مسافرت رو، چون اگه بخوام بیشتر یاد اون چند روز بیفتم دوباره گریه م...
19 شهريور 1390

هفته گذشته

سلام ایلیای مامان، خوبی عزیزدلم؟ میخوام اتفاقای هفته قبل رو برات تعریف کنم *بالاخره طلسم شکست و من رفتم استخر،خیلی راضی بودم... قبلش یه سری نرمش کردیم بعد هم رفتیم توی آب، اونجا هم یه چند تا حرکت ورزشی بهمون دادن که به نظرم مفید بود...  کلا روز خوبی بود، پشیمون شدم که چرا زودتر نرفتم، حالا از این هفته تصمیم دارم مرتب برم. و اما شیرینکاریای شما * اول از همه اینکه حرکاتت خیلیییی واضح شده، حرکتای اعتراضی هم داری  مثلا به محض اینکه من میشینم پای لپ تاپ، چون یه کم خم میشم بهت برمیخوره و شروع میکنی به وول خوردن، منم متوجه میشم که از این وضعیت راضی نیستی و سریع مدل نشستنمو عوض میکنم. * سه روز پیش بابایی برای اولی...
6 شهريور 1390

...

                                                                                 جان عالم به فدای تو علی...   ...
30 مرداد 1390