فرشته کوچولوفرشته کوچولو، تا این لحظه: 12 سال و 3 ماه و 24 روز سن داره

فرشته کوچولوی زندگی ما

برای تو...

برام هیچ حسی شبیه تو نیست کنار تو درگیر آرامشم همین از تمام جهان کافیه همین که کنارت نفس میکشم برام هیچ حسی شبیه تو نیست تو پایان هر جستجوی منی تماشای تو عین آرامشه تو زیباترین آرزوی منی ...
16 تير 1390

اولین نوشتۀ بابای فسقلی...

سلام بابایی بالاخره تونستم برات مطلب بنویسم. می خواستم درباره دیدنت توی صفحه سونوگرافی مطلب بنویسم اما نظم نوشته های مامانی به هم می خوره. همینقدر بگم که حرکتی نبود که انجام نداده باشی. از دست و پا زدن و پشتک زدن گرفته تا سکسکه کردن [بقیه رو مامانی می گه] نمی دونی چقدر هیجان انگیزه که ببینی یه فسقلی که تا دوسه هفته پیش یه سانتی متر هم نمی شده الان اینقدر شیطون شده ! باورت می شه بابایی، تو با این قد و قوارت، جمع دو نفره ما رو به یه جمع سه نفره تبدیل کردی ...       ...
14 تير 1390

اولین خرید برای فسقلی

سلام فسقلیییییی، خوبی؟ چند روز پیش با دایی و مریم جون بیرون رفته بودیم، من هوس کردم یه چیزی واسه تو بگیرم، انقدر لباسای خوشگل بووووود ولی نمیشد بگیرم که! چون هنوز نمیدونم فسقلی ما دختره یا پسر.... خلاصه یه چیزی گرفتم که بیشتر دخترونه س و یه چیزی هم که بیشتر پسرونه س. کاش زودتر معلوم شه دختری یا پسر که من انقدر بهم سخت نگذره و راحت بتونم هر چی دوست دارم بخرم.                                            راستی دایی و مریم جون دیروز رفتن....... خیلییییی دلم براشون تنگ شده ...
13 تير 1390

معجزه زندگی ما

سلام فسقلی، همه ماجرا رو تا جایی که یادم بود برات تعریف کردم، یه چیزی رو میخوام برات بگم ولی نمیدونم میتونم منظورمو بهت برسونم یا نه میدونی فسقلی، من و بابایی فکر میکنیم که تو قرار نبود پیش ما بمونی، همه نشونه ها نشون میداد که تو داری میری... آزمایش، سونو، وضعیت جسمی من، همه و همه میگفتن که تو نمیخوای پیش ما بمونی ، ولی یه دفعه ای نمیدونم چی شد که انگار ورق برگشت، همه چی برعکس اون چیزی شد که داشت پیش میرفت..... نتیجه آزمایش و سونو یه چیز دیگه شد، شرایط جسمی من عوض شد و در عین ناباوری تو پیش ما موندی الان وقتی به اون روزا فکر میکنم تازه میفهمم خدا چقدر بهمون لطف داشت، دکتر که بهم گفت تو پیشم نمیمونی دیگه پیش خودم گفتم "من که بار...
6 تير 1390

دیدن قلب فسقلی...

سلام سلام سلااااااااام، خوبی فسقلی؟ اول بگم که واسه یازدهم برات وقت سونوی nt گرفتیم، میخوایم دوباره ببینیمت فرشته کوچولووووو برات تا اونجا گفتم که دکتر واسه 8 روز دیگه سونو نوشت که قلبتو ببینیم، همه این 8 روز رو من توی بیم و امید بودم، یه بار میگفتم هستی و قلب کوچولوت میزنه یه بار به خودم میگفتم  "نه بیخودی به خودت دلخوشی نده"، هزار دفعه هم توی اون 8 روز ای بابایی پرسیدم " یعنی قلبش میزنه؟؟؟" بابایی هم میگفت که همه چی رو بسپار به خدا روز 1 شنبه شد و قرار شد بریم سونو، من همش به بابایی میگفتم تو برو سر کار من خودم میرم، راستش میخواستم تنها باشم که اگه دکتر خبر خوبی برام نداشت بتونم راحت گریه کنم ولی انگار بابایی دستمو خونده...
4 تير 1390

هفته دوازدهم زندگی فسقلی

سلام فسقلی جون، امروز وارد هفته 12 میشی   کودک شما چگونه تغییر می کند؟ اندازه كودك شما به حدود 5 سانتي متر يعني تقريبا اندازه يك ليموترش رسيده است و حدود 15 گرم وزن دارد. صورت او به صورت يك انسان كامل شباهت بيشتري دارد. چشمهايش كه در ابتدا در دو طرف صورت او شكل گرفته بودند، به يكديگر نزديكتر شده اند و گوشهاي او در نزديكي مكان نهايي خود در دو طرف سر او قرار دارند. روده هاي كودك شما، كه آنقدر سريع رشد كرده اند كه تا حدي وارد بند ناف او هم شده بود، حركت بازگشتي خود را به سمت حفره شكمي آغاز مي كند. كليه هاي او، ادرار را در مثانه جمع آوري مي كنند. سلولهاي عصبي او به سرعت زياد شده اند و ارتباطات عصبي مغز در حال شكل گيري هستند. ...
1 تير 1390

و باز هم ادامه ماجرای فسقلی...

خب فرشته کوچولو آماده باش تا بقیشو برات بگم. هیچی دیگه ما رفتیم مشهد و توی اون سه چهار روزی که مشهد بودیم من بازم همه علائمی که نشون میداد تو میخوای بری رو داشتم. خیلیییییی سفر خوبی بود، واقعا بهش احتیاج داشتم، روز دوشنبه بود که ما برگشتیم تهران، بابایی رفت سرکار و منم گرفتم خوابیدم. (دکتر بهم گفته بود جواب آزمایشت رو دوشنبه بعد از ظهر بیار که ببینم). خودم میخواستم قبل از اینکه برم دکتر یه آزمایش بتای دیگه بدم که ببینم بتا همچنان میره بالا یا پایین اومده، نزدیکای ظهر از خواب بیدار شدم و رفتم آزمایشگاه، به خانومه گفتم اگه میشه جواب آزمایش رو ساعت 2 بهم بدید، گفتش که اگه واسه ساعت 2 میخواستی باید زودتر میومدی الان اگه آزمایش بدی ساعت 8...
31 خرداد 1390

فسقلی 4 سانت میشود...

سلاااااام فسقلی من  روز یکشنبه وقت دکتر داشتیم، عمو حامد کلی به زحمت افتاد، بردمون تا بیمارستان و حدود سه ساعت معطل شد تا کارامون تموم شه ( ایشالا که واسه نی نی دار شدنشون  بتونیم جبران کنیم). یه سری آزمایش دکتر برام نوشت ، چند تا تست و آزمایش هم همونجا دادم و بعدش......... رفتیم سونو فسقلییییییییییییییییییی ؛ 4 سانتیمتر شده بودی ، وای انقدر حس خوبی بود وقتی دیدمت، دست و پات کاملا مشخص بود قلبت هم مث یه نخود بود که تند تند میزد . دوستت دااااااااااارم ، یکسره بهت فکر میکنم ، تصویری که ازت دیدم توی سونو مدام جلوی چشممه. همه سونوهاتو نگه میدارم تا بزرگ که شدی خودت ببینی چقدر فسقلی بودی، آها راستی داشت یادم...
31 خرداد 1390

ادامه ماجرای فسقلی...

سلام فسقلی جونم، قبل از اینکه ادامه ماجرا رو برات بگم خواستم بگم که امروز نوبت دکتر داریم، باید ببرم به دکتر جدید نشونت بدم، ممکنه بخواد سونو کنه، اگه سونو کرد تکون بخوریااااااا میخوام قشنگ ببینمت، اگرم مث نی نی گولوی خاله نگین بای بای کردی که دیگه بهتر .... بووووس خب ، حالا برگردیم به ادامه ماجرا هیچی دیگه من که رسیدم خونه کلییییی گریه کردم ولی بعدش آرومتر شدم. میدونی فسقلی خدا یه چیزایی توی زندگیم بهم داده که اگه تا آخر عمرم هم شکرش کنم بازم کمه، یکی از اونا باباییته، به خودشم گفتم، به خاطر بودن باباییت،  هیچوقت نمیتونم به خاطر نداشتن چیزی به خدا گله کنم، چون فکر میکنم خدا خیلییییی بیشتر از حدم بهم لطف داش...
29 خرداد 1390

خبر خوب برای فسقلی

سلااااام فسقلی به خبر خوب دارم برات   بابایی هم قراره توی وبلاگت مطلب بنویسه.... هوراااااااااا     فکر کنم الان این شکلی شدی   یا شاید این شکلی    ...
28 خرداد 1390