فرشته کوچولوفرشته کوچولو، تا این لحظه: 12 سال و 3 ماه و 24 روز سن داره

فرشته کوچولوی زندگی ما

آخرین روزای با هم بودن...

سلام ایلیای من این روزا آخرین روزاییه که مهمون منی دچار یه حس دوگانه شدم، از یه طرف دلم میخواد زودتر این روزا بگذره و بتونم ببینمت ... بغلت کنم ... بهت شیر بدم، از یه طرف دیگه دلم نمیخواد این روزا تموم شه. دلم تنگ میشه واسه همه لحظه هایی که با همیم دلم تنگ میشه واسه وقتایی که با هم حرف میزنیم، البته هر کدوم به روش خودمون، من باهات حرف میزنم و نوازشت میکنم، تو هم با تکون خوردنا و جمع شدنات جوابمو میدی   دلم واسه شبا تنگ میشه... شبایی که توی خواب و بیداری دستمو روی شکمم میذارم و تو...بدون استثنا زیر دستم بالا و پایین میپری، انگار میخوای بهم بگی " من خوبم، راحت بخواب" ، منم با یه لبخند و کلی آرامش دوباره م...
3 دی 1390

ایلیا..

سلام پسرکم... ببخشید اگه اینقدر دیر دارم وبلاگتو آپ میکنم... خیلی تنبل شدم حالا بریم سراغ اتفاقات این چند وقت اخیر                                    * ایلیا = آقای سکسکه اسمت رو گذاشتم آقای سکسکه!!! پرده دیافراگم نینیا از هفته 11 تشکیل میشه، هفته دوازدهم که ما رفتیم واسه سونوی nt ، شما داشتی سکسکه میکردی! یعنی از همون اول از عضو جدیدی که خدا بهت داده بود استفاده کردی... بعد از اون هم چون کوچولو موچولو بودی من متوجه سکسکه هات نمیشدم ولی از زمانی که دیگه حرکاتت محسوس شده روزی نیستش که سکسکه نکنی پسرک فسقلی...
12 آذر 1390

ایلیا در آستانه 9 ماهگی

در درونم برقص ای کودک فردا... برقص و شاد باش دنیایی که تا چندی دیگر بر آن قدم می نهی دنیای پر آشوبی است که تو را یارای تصور کردنش نیست. مادر زمانه تاب قدمهایت را ندارد چه رسد به اینکه با هر ضربه ای که بر بطنش مینوازی او را یک قدم به رویای زیبای مادر شدن نزدیکتر کنی... پس کودکم بنواز... این واپسین ضربه هایت را آنچنان بر پیکرم بنواز که گویی شاید این آخرین احساس مادرانه ام باشد و فردا تو باشی و مادر زمانه و دنیای پر از آشوب.... پس بزن تا بیشتر تو را احساس کنم.   پ.ن : این نوشته رو یکی از مامانی گل دیماهی توی نی نی سایت نوشته بود. ...
12 آذر 1390

چشمای ایلیا

  ایلیا ! از چند ماهی که توی شکم مامانی هستی ما فقط چند بار شانس داریم که شما رو توی سونوگرافی ببینیم. و باید خیلی خوش شانس باشیم که توی یکی از این چند بار شما زل بزنی توی دوربین (!) و چشمای زیبات رو باز کنی. توی آخرین سونوگرافی برای چند لحظه کوتاه چشمات رو باز کردی و بعدش مثل خوابالوها دوباره چشمات بسته شد. همین چند لحظه کوتاه کافیه که مامانی با هربار نگاه کردن فیلم اون لحظه ها تمام سختی های دوران بارداری یادش بره. ممنون ایلیا که به ما نگاه کردی، ممنون. ...
26 آبان 1390

برای تو...

در ستاره باران میلادت میان احساس من تا حضور تو حبابی است از جنس هیچ از دستان من  تا لمس نگاه تو آسمانی است به بلندای عشق جشن میلادت را به پرواز می روم در این خانگی ترین آسمان بی انتها آسمانی که نه برای "من" نه برای "تو" که تنها برای "ما" آبیست **************************** با یه دنیا عشق.... تولدت مبارک ...
8 آبان 1390

ایلیا و هنرهای جدید!!!

سلام عزیز دلم، گل پسرم، ببخشید که دیر به دیر وبلاگتو آپ میکنم ، سرم حسابی با کارات گرمه نمیدونی چقدر هنرمند شدی که  چند تا کار جدید انجام میدی اولیش اینه که کلا به موسیقی حساس شدی... به محض اینکه صدای آهنگ میاد شروع میکنی به تکون تکون خوردن و نکته جالبترش اینه که یه آهنگی رو بیشتر از همه دوست داری آهنگ "پروانه"، واکنشت نسبت به این آهنگ کاملا متفاوته، چنان تکونایی میخوری که بعضی وقتا میترسم بزنی کیسه آبتو پاره کنی!!! سه روزم هست که یه کار جدید یاد گرفتی... من که به پهلو میخوابم پاتو فشار میدی به اون قسمتی از پهلوم که روی زمینه، بعد انگار که داری بپر بپر میکنی اینور شکمم قلمبه قلمبه میشه... مث یه بادکنک...
4 آبان 1390

یه سال گذشت...

یه سال گذشت یه ساله که فقط توی خواب میتونم ببینمت یه ساله که فقط توی فکرم میتونم باهات حرف بزنم خیلیییییی دلم برات تنگ شده، هنوزم باورم نمیشه که تونستم تحمل کنم این روزا رو هنوزم صدات تو گوشمه... " یعنی من یه روز نوه مو میبینم؟"  .... " یعنی من میتونم یه روز نوه مو بغل کنم؟" کاش بوی این روزا رو میدیدی... ایلیای من روز به روز داره بزرگتر میشه، همیشه میگم کاش خدا چند سال از عمر منو به تو میداد تا واسه یه بارم که شده بچه منو میدیدی نمیدونم شایدم ببینی.... اون روزی که خبر باردار شدنم به حمید آقا رسیده بود گفته بودن که من خبر داشتم... ظاهرا توی خواب بهشون گفته بودی من دارم بچه دار میشم و منو بهشون سپرده ...
25 مهر 1390

ایلیا و 7 ماهگی

  سلام نازنینم چند روزه که وارد ماه هفتم شدی، حسابی بزرگ شدی و من بزرگ شدنت رو کاملا حس میکنم، نمیدونی چقدر دوست داشتنی شدی. وقتی به حرفامون یا نوازشمون واکنش نشون میدی حسابی دلمونو میبری عزیزدلم زندگیمون قشنگ بود...با اومدنت قشنگترش کردی چند روزه خیلی میرم توی فکر، همش میگم یعنی میتونم مامان خوبی برات باشم یا نه؟ امیدوارم خدا کمکم کنه، خیلی سخته مراقب یه فرشته بودن * بابایی هر روز صبح که میخواد بره سر کار قبلش باهات حرف میزنه، تو هم حسابی براش دلبری میکنی عزیزدلم، بعد از ظهرها هم که برمیگرده بازم همینطور، به محض اینکه صداشو میشنوی شروع میکنی به ورجه وورجه کردن * چند هفته س که صبح که باب...
19 مهر 1390

حرفای مردونه

                                           اولش باورمون نمی شد ولی اینقدر این موضوع تکرار شده که تقریباً مطمئن شدیم که تو کاملاً وجود ما رو حس می کنی و بهمون جواب می دی. نمی تونی تصور کنی که چقدر از فهمیدن این موضوع که تو هم کم کم داری به وجود ما پی می بری خوشحال شدیم. کاش می شد از توهم پرسید که وقتی اولین بار متوجه حضور ما شدی چه حسی داشتی. راستی مامانی بعضی وقتها می گه تو با بابایی بیشتر حرف می زنی. خوب درسته که مادر دوست داشتنی ترین موجود دنیاست، ولی من گفتم بالاخره تو مردی و ما مردها هم احتیاج ...
4 مهر 1390

مسافرت .... دوستای خوبم

سلام عزیز مامان خوبی؟ ببخشید خیلی وقته وبلاگتو آپ نکردم، یه کم تنبل شدم دوشنبه دو هفته پیش دایی اومد دنبالمون که بریم پیش مامان اینا، تقریبا 4 روز اونجا بودیم، خیلیییییییی خوب بود، به خاطر وجود شما خیلی وقت بود که نرفته بودم و حسابی دلتنگ بودم. مامانیم واست کلی خریدای خوشگل کرده بود، تقریبا همه وسایل بهداشتی و لباسات رو گرفته بودن و من حسابی شرمنده شدم. روز 4 شنبه هم بابایی اومد پیشمون و جمعه با هم برگشتیم، هر وقت که فکر میکردم دوباره میخوام از مامان اینا دور شم اشکم راه میفتاد، الان هم که دارم اینا رو مینویسم دوباره کلی دلم واسشون تنگ شده، خیلی خلاصه نوشتم ماجرای مسافرت رو، چون اگه بخوام بیشتر یاد اون چند روز بیفتم دوباره گریه م...
19 شهريور 1390